در جستجوی نمو



چند روزی میشه که کلیپ عقد موقت دختر ده ساله با داماد بیست و دو ساله ( بعضی پیج ها کپشن زده بودند که داماد، بیست و نه ساله ست ) وایرال شده. اولین چیزی که با دیدن فیلم نظرم رو جلب کرد، ازدحام آدم های اطراف عروس و داماد (!) و گریه های بی وقفه ی بچه بود. نکته ی دوم، خوشحالی بیش از حد دختر بچه و خیال راحت داماد و بعد از اون، سرخوشی نی که در جواب عاقد، عروس رو برای گلاب آوردن میفرستادن. خب در ظاهر، این نکات مهم نیست و تنها چیزی که اهمیت داره، باطل کردن عقد اون بچه و جو سازی برای مدتی توی فضای مجازیه. اما من به چیزی فراتر از یه سنت کهنه نگاه می کنم. به دختر بچه ایی که تجربه ایی رو داشته که اتفاقا از روی اجبار نبوده. با خنده پای سفره ی عقد نشسته چون این تنها چیزی بوده که یاد گرفته، چه از ن فامیل و چه با تفکر خودش! به لمس هایی فکر می کنم که بعد از محرم شدن ( یا شاید هم قبلش ) انجام شده، به احساساتی که دستخوش تغییرات شده و باطل شدن عقد، هیچوقت اون دختربچه رو، دختربچه نمی کنه! و حتی شاید اون دختر متنفر شده باشه از قانون و آدم های ندیده ایی که طوفان سایبری راه انداختند برای این اتفاق! بله، تنفر! چون اون دختر نه علت ازدواج کردن زودهنگام رو درست درک کرده و نه طلاق خبرساز و جنجالیش رو! نه لذت کامل از لمس یک مرد برده و نه اون تجربه فراموش شدنیه! 

تمام نی ( یا عده ی زیادی از اون ها ) که توی اون اتاق بودن، به درست بودن این عمل ایمان داشتند. داماد از این تفاوت سنی فاحش و تجربه ی این مسئله، شرمگین نبود و دخترک، خوب میدونست که باید از چه کسانی اجازه ی بله گفتن بگیره! نمی دونم باید این جماعت بی اطلاع رو سرزنش کنم و هم پای دوستان مجازی و حقیقیم، این اتفاق رو محکوم کنم یا جور دیگه ایی رفتار کنم، بهرحال، هدفم از گفتن همه ی این حرف ها این بود که اگر واقعا سرنوشت این دختر و باقی دختران مشابه ش برای شما فعالان حقوق بشر مهم هست، بجای فعالیت صرف توی فضای مجازی، ترتیبی بدید تا این دخترها و خانواده هایشان، با تراپیست ها و مشاورین حرفه ایی ملاقات کنند و به درک درست از ازدواج و اهداف اون برسند! و همچنین از بوجود اومدن فاجعه های شخصیتی درون قربانیان این خاموش، جلوگیری بشه.


پر از حرفم و خالی از کلمه. وضعیت اسف باری که بخاطرش، روزی هزار بار اشک هام تا پشت پلکم میان و به هر نحوی که شده، راهشون به بیرون رو پیدا می کنند. به این فکر می کردم که نادیده گرفتن احساسات، چه ضربه ی مهلک و کشنده ایی میتونه باشه! و چه قاتل های بی خبری و چه مقتول های بی صدایی که از زندگی کردن، فقط توان " نفس کشیدن " رو دارند. این یکسال از جلوی چشمم رد می شه و آهنگ پس زمینه ش، صدای لانا ست که منو غرق می کنه. دیگه درد خیانتی که دیدم رو حس نمی کنم، انگار آرش، بی ارزش ترین اتفاقی بوده که توی زندگیم افتاده. دیگه از دست مونا ناراحت نیستم، برام مهم نیست اونم قربانی شده یا دونسته، من رو به قعر بی ارزش شدن کشید. سام، افسانه، صحرا، میثم، همه ی کسایی که یکسال گذشته ی من رو ساختند و تعدادشون مسلماً خیلی بیشتر از این حرفاست، دیگه جایی توی زندگی و احساساتم ندارند. شدم مثل کسی که وسط کابوس دیدن، متوجه می شه که همه چیز فقط رویاست، خیالش راحت می شه و دیگه چیزی اذیتش نمی کنه. 

یلدا، هیچی از علاقه م نسبت بهش کم نشده، هنوز نقش اول زندگیم توی بیداری و رویاست، اما دور شدم. اونقدر که گاهی خودش رو هم به ترس وا می داره! اونقدر که چند روز یکبار، پا روی غرورش (!) بذاره و با فرستادن یه تکست بخواد مطمئن بشه من هستم. نمی دونم این " ما " بودن رو می خواد یا فقط " بودن " احساساتش رو می کنه؟ راستش رو بخوای هیچی نمی دونم و دیگه علاقه ایی به دونستنش ندارم. یاد گرفتیم بدون هم زندگی کردن رو و این فاجعه ایی بود که من می خواستم جلوی اتفاق افتادنش رو بگیرم، که نتونستم. زورم به دنیا نرسید. 

حس و حال مزخرفی دارم. هیچ چیز برام مهم نیست و همه چیز، برام مهمه.


متنفرم از این حالی که توش اسیر شدم. از این درک نشدنی که روز به روز، بیشتر مغز و روحم رو می خوره. از این بودن اما نبودن. روزهاست که گوشیم رو روی صفحه ی چتش لاک و آنلاک می کنم که مبادا، چیزی رو از دست بدم. ولی وقتی می بینم من براش، اولویت هزارمم، می می رم! به معنای واقعی کلمه.

از اینجا و هر جای دیگه ایی که هستم، متنفرم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Love soalate20 Bud Games Center شهر ریوند پیکاسو هنر سلامت سمبل